نوشته های سه ادب دان کوچک
نوشته های سه ادب دان کوچک

نوشته های سه ادب دان کوچک

نمایش نامه طنز

این نمایش بر گرفته از خاطرات تاج الملوک دختر ناصرالدین شاه از وبلاگ است.

این نمایشنامه به مناسبت روز معلمه و من ودوستان این نمایش نامه رو با همفکری هم نوشتیم امیدوارم خوشتون بیاد.



 تاج الملوک:امروز قبله ی عالم پرد جانمان به تقویم نویسان قاجاری دستور بدادندی تا...


شاه:اه ببند دهان گشادت را... چه میخواستیم بگوییم متنمان را یادمان رفت


عباس میرزا: ای والا مقام روز ملا...


شاه: گشاد دهان را ببند... یادمان آمد... آی ای تقویم نویس بنویس روز ملا را در یک روز تهی تقویممان


تقویم نویس: ای قبله ی عالم ...گربه نره فدایتان ،کمی صبر بنمایید تا در اینتایرنت کندوکاو و رصدی بنمایم وببینم روز تهی پدیدار میگردد یا خیر؟...آها یکی یافت شد در روز شمار کله پاچه فروشان بازاری سیاره ی اورالوس روز 93 ،شهر2،سال 12


جوجوالسلطنه:واقعا ینی روز خالی تو تخفیم اینجا پیدا نشده مجبول شدیم بریم تو تخفیم اوریانوس؟


ت.ن:اورالوس نه اوریانوس جوجوجان


جوجو:بگم جلاد سرتو پخ پخ کنه ... یا بابا بزرگ به فاک فنا بکشوندت 


ت .ن:آخ ...آخ ماشاا... بچه که نیست دیوه ول کن گوشمو 


جوجو:چیزی گفتی نسنیدم


ت .ن:ن ن ن بخدا


جوجو:آخ مامی مامی ول کن گوشمو آخ کنده شد


مامان:چرا به زبان اجنبی سخن میگویی؟ ذلیل مرده!


جوجو:مامی تکنولولی پیشلفت کلده تنو تو عهد قاجالی تازه مملمونم مخی شم شم اینجولی گفته


شاه: مخی شم شم را احضار مینماییم


جارچی: ورود مختشم قشمشم شم شم را اعلام مینمایم


مخی:hello,and spicial hello to tajolmoluk and very spicial helllo to naserodin shah


تاج الملوک:هالو درد...هالو خودتی...


شاه:این اجنبی چه مینالد؟


- نمیدانم پدر ...


جوجو:من فهمیدم تیچرمون نالید سلام و سلام ویژ تو تاج الملوک...(تلفن مخی شم شم میزنگه)


مامان:بریم بیرون ذلیل مرده


- آخ آخ مامان


شاه:آه چه شده است ؟شبیخون به ما زدند ...سربازها!!1


جوجو:اجازه


- کله خر چرا کلت اینجاست کله میکشی؟


- صدای گوشی مخی شم شمه دوسی دوسی دوسی دوسی(صداش کم کیشه)


جارچی:نخود سیاه کمیاب شده بهترست برویم کمی بیابیم


همه:بلی بلی


ساه:این مخی شم شم را هم گم گور بنمایید در سیاه چاله ای چاله فضایی ای چیزی بیندازید یدهید گربه نره پدرش را در بیاورد


جارچی:lets go to find black bea  مخی شم شم


- زن جااااان(آرامتر) باز این زن در مطبخ نشسته بوی سوختگی می آید همه سوگلی میگیرند ما نون سوز میگیریم


- بله شوی گلم... بنال دیگه


 - به نظرت روز ملا را چه کنیم؟


-این مخی شم شم شب هم نمیخواهد چه برسد به روز مردک اجنبی تماام  ندیمه هایم را از راه بدر کرده پدر سوخته 


-بگوییم پدرش را در بیاورند


- give me five


-shut up


لازم به توضیح است که این نمایشنامه قصد توهین به معلم ها را نداشته و صرفا جهت نشان دادن است



"مانیا.م""مهتاب""مرضیا""ملودی""سمیر"

خنده و گریه


   سخت می خندم اما برای رضایت دیگران،آسان گریه می کنم برای رنجاندن خودم،هنوز یاد نگرفته ام آسان بخندم حتی برای دیگران،سخت می خندم به دنیایی از جنس خودم سخت....امّا آسان گریه می کنم برای خودم، غم هایم...نمی دانم چه فلسفه ایست ولی غم ناک است!!

"مانیا.م"


پ.پ:

جمله رووووو....فک کنم باید فیلسوف شم" واکنش من بعد ازخوندن این جمله پس از سالها"

....

در آسمان سرک می کشیدم برای یافتنش ولی بی نتیجه بود...پشت ابر ها پشت کوه ها نبود...بگویم تمام آسمان را زیر و رو کرده ام دروغ نگفته ام...آری همه اش گشتم و گشتم ولی نبود...بالاخره شب شد و من هم خسته کنار کنار دریای اشک هایم نشستم مثل دریای واقعی شور بود....شور شور  انگار تمام شباهت من و دنیای واقعی دریای شورمان بود...چشم دوختم به دریایی که از سیاهی آسمان سیاه بود.....ناگهان دیدمش خودش بود ولی نه در آسمان بلکه در زمین ولی بازهم دست نیافتنی وسط دریای اشک هایم بود.....مثل همیشه درخشان و زیبا و ستارگان چشمک زن دورش حلقه زده بودند،گویی آن ها هم نمیخواستند ماهشان را با کسی قسمت کنند...دلم را به دریا زدم ،سوار قایق پارویی خیالم شدم...و به سختی خودم را به وسط دریای اشک رساندم ....دستم را دراز کردم که لمسش کنم ولی تکان خورد....چند بار این کار را کردم تا فهمیدم آنچه می بینم تصویر اوست بر صفحه ی خیالم...گریه ام گرفت...لم بارانی شد ولی کم نیاوردم سرم را بالا بردم تا به خدا بگویم کاری کند...ولی هنوز "خ" خدا را نگفته بودم که دیدمش خود واقعی اش را ولی باز هم دست نیافتنی ...او بر آسمان شب خانه داشت..

خدایا چه دانایی که آگاهی بر حتی سخن شروع نشده ام

بی نهایت دوستت دارم


"مانیا.م"

برادر کوچک

 

 

   گفتند بزرگ می شود

 من هم به خیال بزرگ شدنش ،ثانیه ها را سپردم به امان خدا ،بزرگ شد ولی بزرگ تر از آن چیزی که می خواستم...برادری میخواستم تا دستش را بگیرم تاتی تا تی کند...برادری میخواستم خنده هایش همچون گذشته شیرین...برادری میخواستم تا بزرگش کنم،شاهد بزرگ شدنش باشم...

    ولی غافل شدم،غافل از آن لبخند ها،غافل از "مریم" هایی که فریاد می زد تا بیایم و ببینمش......

    بزرگ شد...بزرگانه شد....لبخند هایش شد،همان پوزخند هایی که من در جواب کودکی اش می زدم.....

بزرگ شد و من در حصرت کودکی اش ماندم....بزرگ شد بزرگانه فکر کرد،بزرگانه خندید،بزرگانه فریب  داد و بزرگانه تر ازمن بزرگ شد

     من هم بزرگ شدم،بزرگ شدم در حسرت خواهری کردن در جواب برادری هایش

    از همان اول بزرگ بود،بزرگ تر از لبخند های یک سالگی اش،بزرگ تر از دهن کجی عکس هایش در جواب دلایل کودکانه ام

بزرگ بود و من کوچک ...انگار جابه جا آمده بودیم به دنیا

انگار اول او بود بعد من.....انگار بزرگی اش را خدا به ثانیه های دیر تر آمدنش داده بود...به سال هایی که در حسرت داشتنش می سوختم و دعای هر شبم دعای بودنش بود در کنارم.انگار خدا هم میخواست به من از پشت شیشه ی آسمان دهن کجی کند

بزرگ شدیم ...من در حصرت کودکی و او برای بزرگ تر شدن...

هر دو بزرگ شدیم قد کشیدیم...برادر چند روزه ی هفت سالگیم شد برادر هفت ساله ی سیزده سالگیم

شاید می دانست روزی برای پیدا کردن عکس هایش همه فولدر های قدیمی کامپیوتر  را زیر و رو خواهم کرد...چون دیگر خنده های تمام دندانش جزو آرزو های تکرار نشدنی ام شده است...چون دیگر نمی خندد یا اگر هم میخندد خنده های صادقانه ی کودکی اش نیست بر صورتش

         دلم خیلی دیر می فهمد کجاست؟خیلی دیر دلتنگ می شود،خیلی دیر یاد آن روز ها می افتد،گاهی آهنگی ترانه ای شاید بیادش بیندازد کودکی را؟برادری که2شهریور85پا به جهان گذاشت؟دلم شاید نا هماهنگ ترین عضو بدنم باشد....

برادر بزرگ چند روزه ی هفت سالگیم دلم هوایت را کرده.....

دلم به هوای یک بازگشت هفت ساله ثانیه ها را ول کرده به امان خدا....

دلم به هوای فرو رفتن در عکس هایت چشمانم را به عکس های کودکی ات دوخته

    برادر هفت سالگیم می شنوی؟

   برادرم می دانی شاید ظالمانه باشد اما کاش بزرگ نشوی...بزرگ نشوی...تا من در حسرتت نمانم بزرگ نشوی تا فرصت بغل کردنت را پیش از موعد از دست ندهم

       برادرم چه قدر خوب است که حداقل درعکس های تولدم از من دور نمی شوی....چقدر خوب است که آن موقع فقط برای یک جمله ی بخند جلوی دوربین میخندیدی آن هم صادقانه ی صادقانه....چه خوب است که هرگز در عکس هایت از خندیدن خسته نشده ای...چه خوب است خود بزرگی هایت هنوز رهایم نکرده است

دوستت دارم بی چون و چرا


"مانیا.م"


پ.پ: فک کنم اینجا خیلی تو جو رفتم...والااا.... هنوزم مث قدیم دوس دارم کلشو بکنم وقتی خراب کاری میکنه که اکثرا هم کاری جز این نمیکنه

؟

موضوع:

؟

دغدغه ی من شاید دغدغه نباشد،شاید فقط تک نقطه ی غریبی باشد ته خط برای آغاز یک سر خط،شاید همان پله های صعودی باشند که می برندم به نقطه ی وجود....

وجود آدمی......وجود انسانیت،راست گفته اند که آدم بودن آسان است ولی انسان بودن سخت و دشوار.....

نمیدانم چگونه میتوانم مغر آشفته ام را آرام کنم و فقط بنویسم برای یک موضوع...یک موضوع که تمام زندگیم را در بر می گیرد...

زندگی که از کودکی سرشار از سئوال بود....سئوال هایی که علی رغم علامت سئوال تهشان در سطر بعدی جوابی برایشان پیدا نمی شد.سئوال هایی که هم پرتگاهی برای سقوط بودند و هم پله هایی برای صعود...علامت سئوال هایی که به خاطر جوابشان سه خط پایین آمدم و رفتم تا بیابم جوابشان را....ولی یا جوابی نبود یا اگر بود فراموش می شدند سئوال ها در گذر زمان و گاه هم آنقدر جوابشان ساده و سطحی بود که از سه خط باز هم دو خط باقی می ماند.

      اکنون که خوب می اندیشم به نظرم باید از همان اول خودکار قرمزی بر میداشتم و خطی به درازای وجودم روی این دستور ادبیات می کشیدم و ته هر جمله ای ؛چه عاطفی،چه خبری،چه عمری و چه سئوالی...نقطه ای می گذاشتم و آغازی در سر خط...


پ.پ:دلم بی بهانه هوای کلاس انشا را کرده...