یک روز بارانی
با سر و صدای احوال پرسی قطرات باران و پنجره از جا برخاستم. خدا خدا می کردم رحمت خدا وسیله ای برای اجابت دعایش شود و او هم آزاد شود.
نرمی قطرات باران را ، که بر روی تنم کشیده می شد ، احساس می کردم جان تازه ای گرفته ام. شروع به جنب و جوش کردم. می خواستم از این زندان رها شوم و بالاخره تلاشم موفقیت آمیز بود.
بعد از مدت ها هوای تازه را بلعیدم. دست های آزادم را به سوی آسمان ابری اش بلند کردم و سپاس گفتم خدای باران را.
تعداد مسافران آسمان کم کم رو به پایان بودند. وارد حیاط شدم که دیدم او نیز در زندانش را گشوده و آزاد شده است. در کنار گیاه تازه روییده ام زانو زدم و همراه او خدا را شکر گفتم.