-
خاطراتو فراموش می کنم مو به موشو
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 20:22
گاهی در کنار سرمای لذت بخش دل کولر خانه، احساسی در زیر پوستم، سلول هایم را به جنبش درمی آورد. میروند و در گوشه کنار ذهنم بازیگوشی می کنند. همه چیز را زیر رو میکنند. در این بین، خاطراتی را هم تازه. خاطراتی تلخ و شیرین، سخت و نرم و آرامش بخش و تنش زا. هرچه هست از دیدنشان خوشحا نمیشوم. شوقی ندارد یادآوری گذشته ها. اگر...
-
فراموشی و خاموشی
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 19:17
فراموشی تا به حال به فراموشی فکر کردین؟؟؟ اینکه فراموشی در عین تلخی گاهی هم خیلی شیرین میشه؟؟؟ مثلا فکر کنید اگه فراموشی نبود، دیگه نیازی به درس خوندن نبود؛ چون که همه ی حرفای معلما وقتی درس میدن یادمون میمونه. حالا فوق فوقش یکی که خیلی خرخون باشه واسه محکم کاری شب قبل امتحان یه دور کتابو می خونه. وایی چه خوب می شد...
-
یک روز بارانی
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 19:13
یک روز بارانی با سر و صدای احوال پرسی قطرات باران و پنجره از جا برخاستم. خدا خدا می کردم رحمت خدا وسیله ای برای اجابت دعایش شود و او هم آزاد شود. نرمی قطرات باران را ، که بر روی تنم کشیده می شد ، احساس می کردم جان تازه ای گرفته ام. شروع به جنب و جوش کردم. می خواستم از این زندان رها شوم و بالاخره تلاشم موفقیت آمیز بود....
-
اولین شعر قافیه دار من!
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:31
اگه مقصود تو از عشق همین حسای خالیه بگو تا من برم اینجا بدون من چه حالیه؟ میگی عاشق شدی اما کجای عشق اینجوره؟ توی چشمات یه چیزی هست میگه این اخرش خوبه نمیفهمم توی چشمات چرا حس میکنم اینه .. خدایا باز دلگیرم خدایا باز من خستم خدایا من ک برگشتم چرا حس میکنم هستم نگو راهی ک رفتم رو نمی تونم ک برگردم .. میگی عاشق شدی اما...
-
چشمای بارونی
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:30
نگاهت میکنم بازم با اون چشمای بارونی نمیدونم چیه قسمت ولی انگار ک با اونی منی ک عمریه با عشق نگاهت میکنم هیچم نمیتونم بگم وایسا یا حداقل بمون پیشم نگاهت باز مغروره,نگاهم باز غم داره نگاهم میکنی اینبار دلم دلم بدجور تب داره؟ اگه عاشق شدن جرمه,اگه عاشق یه محکومه کجا من زندگی کردم ک اینجا هم یه زندونه اگه ک زندگی کردن...
-
آسمان آبی
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:28
آسمان آبی بود رنگ خورشید نداشت بوم نقاشی ما عاری بود خالی بود رنگ نداشت رنگ خورشید نداشت ابرهایش بی رنگ آسمانش خالی قصه بود اینگونه و شروعش ناگه دیگر آنجا گنجشک هوس خارج زنجیر نداشت.. قصه غصه ی گنجشک نبود آسمان رنگ نداشت روزگار گاری بود گذرش از گذر قصه ی گنجشک فراری ز قفس رد شده بود گذرش قصه ی گنجشکک ظاهر بین بود گذرش...
-
قسمت
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:28
زندگی قسمت داشت قسمتی مال خدا قسمت اعظم آن مال بشر قسمت دست خدا آینه بود قسمت دست بشر رفتارش قسمتی ازمردم کارنیکو کردند قسمتی کارجفنگ مردم هردو گروه بازتابش دیدند و گروهی دیگر... که میان دو گروه دیگر؛مصرف عقلشان کمتربود گروهی بودند؛ که ز آغاز ازل معنی آینه دست خدا واسشان کج افتاد و ز آغاز به هرآینه که برسیدند بهر...
-
کارشناسی
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:27
مجری-امریوزدر خدمت کارشناسرسرشناسر دکتر پژمک فلژفی هژتیم و درباره ی موضوع بسیار مهمی بحژ میکنیم کارشناس کلی-ببخشید نفهمیدم چی شد؟ مترجم- ترجمه میکنم؛ امروز درخدمت کارشناس سرشناس دکتر پشمک فلسفی هستیم و درباره موعضوع بسیار مهمی بحث میکنیم ک.ک-آها مج- بره بره...سلام عرض میکنم آقای پژمکی کارشناس ویژه- سلام بله....سلام...
-
دوست دارم من ز بعضی ها
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:22
دوست دارم من ز بعضی ها دوست دارم من ز بعضی ها فارق از دنیا زیستن را یادگیرم دوست دارم من ز امثال سپهری با تمام عشق نقاشی کشیدن را بیاموزم دوست دارم من شود روزی میسر تا که من بینم نظامی راو پرسم نحوه ی شیرین شدن ، فرهاد دیدن را دوست دارم روزی قبل از فرو افتادن پرده قبل از پایان این صحنه و قبل از مرگ که می آید سراغ...
-
آرامش
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:22
گهی پر شور می تازی گهی با اشک می نالی گهی آرام آرامی گهی ازغصه نالانی نداند هیچکس رازت نهان اسرار پنهانت دلت گاهی تپد آرام و افسرده گهی احساس تنهایی فراگیرد تورا آهسته آهسته گهی آهی فرو پاشد وجودت را تمام تار و پودت را تو محتاجی ، تو محتاج کسی هستی که گیرد دست سردت را وجود پر ز دردت را کَند از سنگ فرش خیابان های...
-
طلوع
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:19
طلوع در طالع طلوع تو من دیده ام رهی راهی که می رسد به مغرب یاران بی وفا دانسته ام که آمدنت پر بود ز خیر مهر و صفا و دوستی یاری و وفا دانسته ام که بی تو جهان سرد و بی دم است شب ها بدون حضور تو چادر غم است غم ها بدون حضور تو بی رحم می شوند بی رحم خم می کنند، می شکنند و می روند بی هیچ دلیل ساده و سختی بدون تو بی رحم می...
-
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:16
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود قـــــــــــتل این خـــــسـته به شــمــشیر تو تــــــقــــــدیــــــر نبـــــود هـــــــــــــــــدف ایـــــــــــــن مــصـــــــــرع انداختــــــن تقصیرنبود چــــــــــــــــــــــــــــه کـــــنــــــم شــــــاعــــــر با قــــافیـه نیستم اما بــــــــــــــــــــیـــــــــــــت...
-
گمشده!!!
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:15
می گویند آدم باید صادق و یکرنگ باشد ولی این فقط گفتار آنهاست رفتارشان چیز دیگریست انگار از وقتی چاپ کاغذ دو رو مد شد آدم ها هم دو رو شدند...البته این گفتار فقط برای دسته ی اندکی از آم ها درست نیست، آدم هایی که آدمند و ظاهر و باطنشان یکی است،نه در زیر نقاب گرگی قایم شده اند،نه نقاب انسان به چهره زده اند، آدم هایی بی...
-
کاش میشد من ، تو باشم
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:14
کاش میشد من توباشم غرق شادی های دنیا هر روزم بهتراز دیروز و امروزم به از فردا کاش می شد مثل تو اندکی آسوده باشم خاطرم ازهر کجا جمع و دلم فارغ ز هرجا کاش میشد من تو باشم "مانیا.م"
-
نمایش نامه طنز
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:09
این نمایش بر گرفته از خاطرات تاج الملوک دختر ناصرالدین شاه از وبلاگ است. این نمایشنامه به مناسبت روز معلمه و من ودوستان این نمایش نامه رو با همفکری هم نوشتیم امیدوارم خوشتون بیاد. تاج الملوک:امروز قبله ی عالم پرد جانمان به تقویم نویسان قاجاری دستور بدادندی تا... شاه:اه ببند دهان گشادت را... چه میخواستیم بگوییم متنمان...
-
خنده و گریه
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:04
سخت می خندم اما برای رضایت دیگران،آسان گریه می کنم برای رنجاندن خودم،هنوز یاد نگرفته ام آسان بخندم حتی برای دیگران،سخت می خندم به دنیایی از جنس خودم سخت....امّا آسان گریه می کنم برای خودم، غم هایم...نمی دانم چه فلسفه ایست ولی غم ناک است!! "مانیا.م" پ.پ: جمله رووووو....فک کنم باید فیلسوف شم " واکنش من...
-
....
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:01
در آسمان سرک می کشیدم برای یافتنش ولی بی نتیجه بود...پشت ابر ها پشت کوه ها نبود...بگویم تمام آسمان را زیر و رو کرده ام دروغ نگفته ام...آری همه اش گشتم و گشتم ولی نبود...بالاخره شب شد و من هم خسته کنار کنار دریای اشک هایم نشستم مثل دریای واقعی شور بود....شور شور انگار تمام شباهت من و دنیای واقعی دریای شورمان بود...چشم...
-
برادر کوچک
یکشنبه 30 فروردین 1394 14:00
گفتند بزرگ می شود من هم به خیال بزرگ شدنش ،ثانیه ها را سپردم به امان خدا ،بزرگ شد ولی بزرگ تر از آن چیزی که می خواستم...برادری میخواستم تا دستش را بگیرم تاتی تا تی کند...برادری میخواستم خنده هایش همچون گذشته شیرین...برادری میخواستم تا بزرگش کنم،شاهد بزرگ شدنش باشم... ولی غافل شدم،غافل از آن لبخند ها،غافل از...
-
؟
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:56
موضوع: ؟ دغدغه ی من شاید دغدغه نباشد،شاید فقط تک نقطه ی غریبی باشد ته خط برای آغاز یک سر خط،شاید همان پله های صعودی باشند که می برندم به نقطه ی وجود.... وجود آدمی......وجود انسانیت،راست گفته اند که آدم بودن آسان است ولی انسان بودن سخت و دشوار..... نمیدانم چگونه میتوانم مغر آشفته ام را آرام کنم و فقط بنویسم برای یک...
-
پدر...
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:54
من از این بدی ها از این بی کسی ها از این دلشوره ها نمی هراسم.... خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدنم کافیست...نوازش دستانت بر تمام دلشوره ها و بی کسی هایم دواست،آرامش است...چقدر دیر فهمیدم تو را دارم،چقدر دیر ارزش نوازش هایت را دانستم......نوازش دستانی که پر از حس پدر است....چقدر خوب است کسی را دارم به اسم پدر...کسی که...
-
موضوع:برگ ریزان خزان
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:53
از بین فصل ها زمستان را به خاطر سرمای استخوان سوزش می پسندم ولی اکنون که در پاییز به سر می بریم هوای پاییزی چنان مرا در بر گرفته که حتی بارش باران نیز از گرفتگی روح خسته ام کم نمی کند. گویی پایانی برای این دلتنگی ها نیست،مادرم می گوید؛ ((تا وقتی که اولین باران پاییزی نبارد هوای دل همچنان گرفته می ماند)) اکنون که به...
-
اندیشه
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:51
گاه می اندیشم به چه می اندیشند مردم این شهر که همه از غم رفتن این ثانیه ها غم گینند گاه می اندیشم حصرت این ثانیه ها چه بهایی دارد به بهای یک عمر یک عمر می شود حصرت یک لحظه فروخت؟ گاه می اندیشم گاه می اندیشم که به عشق ازلی فکر کنم به گذشت،عشق،علاقه ونمی دانم چه وقت می شود پر شد از عشق از آرامش گاه اندیشه ی من تو خالیست...
-
چشم های آبی که...
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:49
یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای شیک کنار در...از حالت چهره اش را گیجی را می شد فهمید گرچه به صورت غیر ارادی سعی در پنهان کردن آن کرده بود... یک جفت چشم آبی که روی تک تک وسایل اتاق می چرخید ،از میز تحریر کنار پنجره تا کمد دیواری قهوه ای شیک کنار در...از...
-
داستانی: پس از موعد مقرر
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:45
پ.پ: این داستانو اول راهنمایی نوشتم...میشه گفت شاید اولین کار داستانی بوده که هنوز دارمش..و هنوزم که هنوزه واسم خیلی جالبه که بچه بودم چه تخیل فعالی داشتم...امسال تو همین مدرسه ای که لوکیشن اصلی این داستان خوفناکه داریم درس میخونیم و خلاصه خیلیم خوش میگذره روز چهاشنبه بودآخرین روزهفته ازنظرمدرسه ای ها ودو روز تعطیلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:41
ما باید باید گفت...باید اثبات کرد که "هستند آدم هایی که" برای آدم هایی که می خواهند باشند... باید گفت: هستند هنوز هم آدمهایی که در وجودشان انسانیت باشد.....باید اثبات کرد این را باید امروز که نشد فردا گفت به فرزندانی که در حصرت این آدمهایند و باید گفت: هنوز هم هستند آدمهایی که در نقاب آدم گرگی درنده بیش...
-
رویایت چیست؟
یکشنبه 30 فروردین 1394 13:40
رویایت چیست؟ نمی دانم رویایی داری یا نه؟ نمی دانم هنوز آنقدر سرگرم کارهایت هستی که فراموش می کنی رویا را یا نه؟ نمی دانم معنی اش را می دانی یا نه؟ رویا واژه ی غریبی است برای تویا نه؟ یا اینکه آنقدر در رویایی که فراموش میکنی واقعیت چیست؟ خُب کجایی معلوم کن!! اگر فراموش کرده ای؟ مشکلی نیست کمکت می کنم..... یادت است وقتی...
-
ایستگاه راه آهن دریچه ی آزادی
شنبه 29 فروردین 1394 19:28
ایستگاه راه آهن دریچه ی آزادی چشم هایش را به افق بی کران محو در مه دوخت. بوی خاک آمیخته با قطرات باران روانش را نوازش می داد. نسیم بهاری از میان تن لطیف برگ ها گذشت و با لطافتی بیش از پیش به سویش رفت و صورتش را طراوت بخشبد. قطرات اشک راه خود را از میان خستگی های صورت خسته اش پیدا کردند و زندگی کوتاهشان با چکیدن از...
-
باجه ی تلفن ...
شنبه 29 فروردین 1394 19:28
باجه ی تلفن ... دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت. وارد کوپه ی تلفن شد و دنبال کارتی، کاغذی چیزی که یک پیام جدید را برساند، کوپه ی کوچک را کاوید ولی چیزی پیدا نکرد. شارژ موبایلش در حال اتمام بود. کات...
-
پایان داستان موش و گربه را به گونه ای دیگرو نامی جدید.
شنبه 29 فروردین 1394 18:56
پایان داستان موش و گربه را به گونه ای دیگر بنویسید و نامی دیگر برای آن انتخاب کنید. "صداقت و نیرنگ" موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با شنیدن صدایی به پشت سزش نگریست. راسویی را پشت سرش دید که قصذ شکارش را داشت و ناگهان چشمش به جغد بالای...
-
پدرم....
شنبه 29 فروردین 1394 18:54
پدرم.... پدر ... واژه ای که با 16 سال سن هنوزبرایم غریب است. فقط او را از یک بعد شناخته ام. فقط او را به چشم یک منبع تامین مادیات می نگرم. پدرم چین و چروک هارا با کار کردن بر صورتش می نگارد، تا نیاز های مادی ام را بر طرف کند؛ اما او نمی داند که من پدری را تنها در خوراک و پوشاک و مسکن نمی بینم. نمی شناسمش.او هم مرا نمی...