نوشته های سه ادب دان کوچک
نوشته های سه ادب دان کوچک

نوشته های سه ادب دان کوچک

اولین شعر قافیه دار من!

اگه مقصود تو از عشق

همین حسای خالیه

بگو تا من برم

 اینجا بدون من چه حالیه؟

میگی عاشق شدی اما

کجای عشق اینجوره؟

توی چشمات یه چیزی هست

میگه این اخرش خوبه

نمیفهمم توی چشمات

چرا حس میکنم اینه

..

خدایا باز دلگیرم

خدایا باز من خستم

خدایا من ک برگشتم

چرا حس میکنم هستم

نگو راهی ک رفتم رو

نمی تونم ک برگردم

..

میگی عاشق شدی اما

همه اینا یه بازیه

چرا ب عاشقت میگی

برو وقتی ک راضیه

میدونم داری باز میری

ولی اینبار پیش اون

خدایا عشق من داره

میادش پیش تو اره

خدایا دکترا گفتن

همین روزاست ک میمیره

نبر پیش خودت باشه؟

فقط یه چند روز دیگه

بذار تا درک کنم بی اون

دنیام چقدر خالیه

"مانیا.م"

چشمای بارونی

نگاهت میکنم بازم با اون چشمای بارونی

نمیدونم چیه قسمت ولی انگار ک با اونی

منی ک عمریه با عشق نگاهت میکنم هیچم

نمیتونم بگم وایسا یا حداقل بمون پیشم

نگاهت باز مغروره,نگاهم باز غم داره 

نگاهم میکنی اینبار دلم دلم بدجور تب داره؟

اگه عاشق شدن جرمه,اگه عاشق یه محکومه

کجا من زندگی کردم ک اینجا هم یه زندونه

اگه ک زندگی کردن بدون عشق آسونه

نمیتونم بفهمم ک کجای زندگی اونه

"مانیا.م"

آسمان آبی

 آسمان آبی بود

رنگ خورشید نداشت

بوم نقاشی ما عاری بود

خالی بود

رنگ نداشت

رنگ خورشید نداشت

ابرهایش بی رنگ

آسمانش خالی

قصه بود اینگونه

و شروعش ناگه

دیگر آنجا گنجشک هوس خارج زنجیر نداشت..

قصه غصه ی گنجشک نبود

آسمان رنگ نداشت

روزگار گاری بود

گذرش از گذر قصه ی گنجشک فراری ز قفس رد شده بود

گذرش قصه ی گنجشکک ظاهر بین بود

گذرش رنگ نداشت

آخر آن گنجشکک دل به زنجیر سپرد

دل به خورشید نداد

آسمان رنگ نداشت...


"مانیا.م"

قسمت

زندگی قسمت داشت

قسمتی مال خدا

قسمت اعظم آن مال بشر

قسمت دست خدا آینه بود

قسمت دست بشر رفتارش

قسمتی ازمردم کارنیکو کردند

قسمتی کارجفنگ

مردم هردو گروه بازتابش دیدند

و گروهی دیگر...



که میان دو گروه دیگر؛مصرف عقلشان کمتربود

گروهی بودند؛

که ز آغاز ازل معنی آینه دست خدا واسشان کج افتاد

و ز آغاز به هرآینه که برسیدند

بهر تقدیر شنیدن زدیگربشران

چهره زیبا کردند

خط چشم و ابرو،رژگونه،رژ لب

ریمل و سایه ی چشم و...-ادامه درجلد بعد!-

تا به آنجا که

بنده ی آینه گشتند

وآینه شیطان و قفس

این گروه ازمردم تاکه فرصت کردند؛به آینه ی فطرت خویش نگهی بندازند

مهلت زندگی و عمر دنیاییشان به اتمام رسید

این گروه موقع دیدن چهرشان داخل آینه واقعی دست خدا

جیغ زدند،غش کردند

بازتاب عمل آن مردم سخت تر بود ز دیگرافراد

زندگی قسمت داشت

قسمتی دست خدا

قسمت اعظم آن دست بشر


"مانیا.م"

دوست دارم من ز بعضی ها

دوست دارم من ز بعضی ها



دوست دارم من ز بعضی ها

فارق از دنیا زیستن را یادگیرم

دوست دارم من ز امثال سپهری

با تمام عشق نقاشی کشیدن را بیاموزم

دوست دارم من شود روزی میسر

تا که من بینم نظامی راو پرسم

نحوه ی شیرین شدن ، فرهاد دیدن را

دوست دارم

روزی قبل از فرو افتادن پرده


 

 قبل از پایان این صحنه

و قبل از مرگ که می آید سراغ هرکسی

جوابی را برای هرسئوالم پرسشم پیدا کنم،یابم

و من فرصت کنم تا هر جوابی را سر جایش

دقیقا آخربرگه

به ترتیب عدد هایی که از آغاز

یعنی نطفه ام

تا مرگ؛افول عمر کوتاهم

روی  کاغذی در زیر دستم نقش بسته

و تعداد سئوالتم شمرده

آرام بنویسم

نرم و راحت وگویا

بدون هیچ ابهام و سئوال دیگری

بدون ترس

بدون مدتی محدود،که ترسم را بیفزاید

بدون هیچ تضمینی که مقبول خداوندم؟

فقط مدت

نه نا محدود

فقط اندازه پایان پرسش ها

و تکمیل همان برگه

کاش میشد؛

دوست دارم های من،میشد


"مانیا.م"