نوشته های سه ادب دان کوچک
نوشته های سه ادب دان کوچک

نوشته های سه ادب دان کوچک

خاطراتو فراموش می کنم مو به موشو

گاهی در کنار سرمای لذت بخش دل کولر خانه، احساسی در زیر پوستم، سلول هایم را به جنبش درمی آورد. میروند و در گوشه کنار ذهنم بازیگوشی می کنند. همه چیز را زیر رو میکنند. 

ادامه مطلب ...

فراموشی و خاموشی

فراموشی

تا به حال به فراموشی فکر کردین؟؟؟

اینکه فراموشی در عین تلخی گاهی هم خیلی شیرین میشه؟؟؟ 

ادامه مطلب ...

یک روز بارانی

یک روز بارانی  

 

با سر و صدای احوال پرسی قطرات باران و پنجره از جا برخاستم. خدا خدا می کردم رحمت خدا وسیله ای برای اجابت دعایش شود و او هم آزاد شود.  

ادامه مطلب ...

ایستگاه راه آهن دریچه ی آزادی

ایستگاه راه آهن دریچه ی آزادی

چشم هایش را به افق بی کران محو در مه دوخت. بوی خاک آمیخته با قطرات باران روانش را نوازش می داد. نسیم بهاری از میان تن لطیف برگ ها گذشت و با لطافتی بیش از پیش به سویش رفت و صورتش را طراوت بخشبد. قطرات اشک راه خود را از میان خستگی های صورت خسته اش پیدا کردند و زندگی کوتاهشان با چکیدن از چانه ی او پایان گرفت. ذهنش به گذشته پر کشید. آن دوران هاییکه با دلقک به این سو و آن سو می رفتند.

ناگهان صدای زن او را به خود آورد.

-         : کنیزک باز تو کدوم سوراخ قایم شدی؟؟؟ مگه نگفتم حواست به بچه باشه؟؟؟ صداش کل خونه رو پر کرده.

از جاش پرید. اشک هاشو با پشت دست پاک کرد. به سوی بچه رفت و با بغل کردن بچه بهش آرامش داد. زن که دنیال بهونه برای غرغر بود، گفت.

-         : تا وقت شام چیزی نمونده. اگه یه زمانی هم زیادی آوردین خدا رو قهر نمیاد شام درست کنی؛ من اعصاب ندارم بخاطر تو سر و صدا بشنومــــا.

-         : چشم الان الان.

هل کرده بود و صداش می لرزید. می ترسید باز خبر ها به مرد برسه و بازهم مجبور باشه تا صبح با پوست کبودش درد و دل کنه.کودک رو توی گهواره اش گذاشت و به سمت حیاط پشتی رفت. در زندان پرنده ها رو باز کرد؛ در قفس پرنده هایی رو باز کرد مه الان باید توی طبیعت آزاد، آزاد می بودند ولی این قفس نفسشونو تنگ و پرو بالشونو بسته بود. مرغکی رو که از بقیه ی مرغ ها بزرگ تر معلوم میشد رو بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفت. جایی که برای انسان ها حیاتی و برای این پرندگان محلی برای پیوستن به آرامگاه ابدی بود .... .

صدای بهم کوبیده شدن در تموم بدنش رو به رعشه انداخت. مرد با آرامش وارد خونه شد چند لحظه ای سکوت. آرامشش قبل طوفان بود نه سکوت. تا چند ثانیه ی دیگه سرو صدای مرد تموم دیوارای خونه رو می لروند.

 قلبش با هیجان به در و دیوار قفسه ی سینه اش می کوبید.فکری توی ذهنش جون گرفت؛ آره دلقک گفته بود امروز بند ها رو پاره می کنه و برای آزادی به ایستگاه راه آهن می ره.

 صدای پاهای مرد به گوشش رسید. نگاهی به مرغ کرد و چاقو رو به سمتی پرت کرد. از در عقبی از خونه خارج شد و به سمت ایستگاه راه آهن دوید.مرغ رو رها کرد تا به اونم کمکی کرده باشه.

قطرات باران که همیشه براش دست نوازشی بر زخم های روح و تنش بودن، امروز براش مثل مرد صاحبخانه ظالم شده بودن. صدای داد و بیداد مرد صاحبخانه رو می شنید که تهدیدش می کرد ولی دیگه تصمیمشو گرفته بود. در هر صورت چیزی ازش کم نمیشد. یا  فرارش مثمر ثمر میشد و به آزادی می رسید یا اینکه موفق نمی شد و زندگیش به حالت اول بر میگشت.

بالاخره به ایستگاه راه آهن رسیدو با دیدن دلقک نفسش جا اومد بعد از مدت ها لبخند شیرینی روی لب هاش جا گرفت و آینده جلوی چشمش روشن نقش بست که ناگهان درد شدیدی احساس کرد. گرمی حرکت مایعی رو روی صورتش حس کرد و کنیزک در برابر چشمان متحیر دلقک، با افتادن رو ی زمین جان داد و در پشت سرش هیکل پسر صاحبخانه پدیدار شد ..... .

آری کنیزک به هدفش رسید و آزاد شد اما به گونه ای دیگر .... .

باجه ی تلفن ...

باجه ی تلفن ...

دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت.

وارد کوپه ی تلفن شد و دنبال کارتی، کاغذی چیزی که یک پیام جدید را برساند، کوپه ی کوچک را کاوید ولی چیزی پیدا نکرد. شارژ موبایلش در حال اتمام بود. کات تلفنش را بیرون کشید و خواست در محلش قرار دهد که کارتی را دید.

کارت را از محل کارت تلفن بیرون کشید و یک شماره!!!!                                   

شماره را گرفت 0 ... 9 ... 3 ... 9 ... و دستش آخرین رقم را لمس کرد که ناگهان تلفن زنگ خورد. شوکه شد و خود را به دیواره ی کوپه چسباند و از تلفن فاصله گرفت.

آب دهانش را قورت داد و نفسش را حبس کرد . گوشی تلفن را برداشت که صدایی در گوشش پیچید.

ـ : فکر نمی کردم اینقدر جرئت داشته باشی که بیای ...

صدای مرد در گوشش طنین می انداخت ولی ذهن او متوجه جای دیگری بود. در تاریکی دنبال چیزی می گشت که ناگهان گرمای وجود دستی را بر شانه اش حس کرد. ترسید.

ترسید ولی دستش بلند شد و بر شانه اش نشست ولی چیزی بر روی شانه اش نبود ... .

دستی بر موهایش کشید که بلندی آن ها بدنش را یخ ساخت. موهایش بی مهابا بلند می شدند !!! فریادی کشید و .... .

روی تختش نیم خیز شد و نفس آسوده اس کشید. نگاهش به کنار تختش کشیده شد. خواهر چهار ساله اش هراسیده در کنار بسترش دید.

خواهر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت: نگران نباش چیزی نشده.

ـ : نگران نباش ؛ نگران نیستم.

لب های خواهرش تکان می خوردند ولی صدای مرد پشت خط در گوشش می پیچید. دستش را در موهایش فرو برد. اما موایش بلند شده بود . صدای زنگ تلفن می آمد و پیغامگیر روشن شد. 

هنوزم منتظرتم. 

همان صدا همان مرد ... .