نوشته های سه ادب دان کوچک
نوشته های سه ادب دان کوچک

نوشته های سه ادب دان کوچک

زهر بی پادزهر

زهر بی پادزهر

خیلی زمان می گذرد از آن لحظه که، گمان میکردم با غم بیگانه شده ام.

اما حال که سرما و تلخی غم زیر دندانم خود نمایی می کند، تازه می فهمم غم همیشه زهری جدید وارد بازار دل ما می کند که تن نا توانم ، عاری از هرگونه پادزهر آن است .... .

شوق کودکی

شوق کودکی

از کوچه باغ های تنهایی دوران کودکی ام می گذشتم؛ بوی دود درآمیخته به نان را استشمام می کردم.نم نم باران و بوی کاهگل دیوار های قدیمی فضا را پر کرده بود.رایحه ی روح نواز گل های محمدی از بوته های سرافراز اطراف مسیر به مشام می رسیدند.

قطرات بخشنده ی باران رطوبتشان را با لباسم تقسیم می کردند و با لطافت دست هایشان به دنیای کودکی ام شوق دوباره زیستن را دوباره می بخشیدند.

در دل پیچ و خم کوچه ها بیش از پیش پیش رفتم. بوی چوب و کاهگلی که از رحمت بی دریغ خدا باز نمانده بودند، در هم پیچ خورده بودند و نشان از جریان زندگی می دادند.جویبار های بی نوای قطرات باران همراه و هم گام با من تا در چوبی خانه ام آمدند.

در چوبی خانه ی روستاییمان را گشودم. بوی مهر، عشق و طراوت در من پیچد. صدای گنجشک هایی که در آغوش درخت پناه گرفته بودند و گام های بی صدای مورچه هاییی به رنگ شب که از بارانی شدن فرار می کردند را می شنیدم.

به سوی کرسی درون اتاق رفتم. در کنار یگانه امید های کودکی ام زانو زدم. به بخار های سربرآورده از وجود چای نگریستم. گرمای چای همانند گرمای آغوش مادر دستان سردم را آرامش بخشید.

یاد لحظه ای افتادم که از وجود مادر بیرون آمدم و پا بر جهان هستی گذاشتم. دنیایی که در لحظه های کودکی اش تنها شوق و عشق زندگی ام پدر و مادر بودند. بوسه ای بر دست های پر مهرش کاشتم به پاس پاس داشتن ذره ای از شوق زندگی ای که در وجودم برپا ساختند.

دوستتان دارم.

صدای پای بهار

صدای پای بهار

تنفس زمین گرم تر و مرطوب تر شده است. موهای فرفری اش به شکل شکوفه، سر برخنه و خشکش جلا داده اند. لباس سبزش را به تن کرده و بدنش را طراوت بخشیده است. پوست کفش های چوبی اش نرم تر شده اند.

پرنده ها از سرزمین های سرد بریا دیدارش به اینجا آمده اند و مردم سفره ای با هفت سین براش پهن کرده اند. یک سینش سلامتی، یک سینش سرسبزی، یک سین نشانه ی قداست، دیگری عشق و محبت، یکی شفا و آن یکی صبر و بردباری و .... .

همگی برای آمدنش رخت نو بر تن کرده اند و دقایق پایانی فراق را با خواندن قرآنتحمل می کنند. بالاخره می آید. صدای گامش به جای جای سفره های ایرانی ها می رسد.

به میمنت آمدن دوباره اش به هم کادو می دهند و برای خوش یمنی اش دعا می خوانند. پرنگان آواز سر می دهند و تلاش ها را برای ساختن لانه ای جدیده آغاز می کنند.

آری بهار می آید و بار دیگر همه جا را زندگی و طراوت می بخشد.

بهترین منظره ی زندگی من

منظره ی زندگی من

بهترین منظره ی زندگی من کوهی است که در همسایگی محله ی ما زندگی می کند. البته تنها نیست سال های سال است که با چند تا از دوستانش کنار هم زندگی می کنند.

وقتی توی جمع وستانش می نشینی می توانی همه ی شهر را ببینی. وقتی کنار آن ها هستی، همه ی ساختمان ها، خانه ها، مغازه ها و مردم را می بینی. البته اون ها رو کوچک تر از اندازه ی واقعیشون می بیینی.

و همینطور تو هم در دیدگاه مردم توی شهر خیلی دور شده ای و به همین دلیل از نظر آن ها خیلی کوچک می شوی؛ آنقدر کوچک که دیگر تو را ننمی بینند. من از هم نشینی با این دوستانم آموخته ام که هرچقدر که مردم را در نظرت خوار و پست کنی صد برابر در نظر آن ها کوچک می شوی .... .

اگر امروز آخرین روز زندگی شما باشد...

اگر امروز آخرین روز زندگی شما باشد...

آخرین روز امروز است.به گذشته می اندیشم.به گذشته،به روزهایی که در انتظار امروز لحظه ها را می شماردم،اما حال اما حال که امروز فرا رسیده است حسرت آن روز ها را می خورم.

لحظه هایی که می توانستم آن ها را صرف رسیدن به موفقیت کنم اما با غم و غصه هایی بیهوده و فکر کردن به امروز هدر دادمشان. 

ادامه مطلب ...